عاشقانه مامان و باباعاشقانه مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
بابای دوقلوهابابای دوقلوها، تا این لحظه: 38 سال و 3 روز سن داره
مامان دوقلوهامامان دوقلوها، تا این لحظه: 33 سال و 4 روز سن داره

مامان و بابای دوقلوها

حلزون کوچولوی خونه ما

سلام عسل مامان و بابا اومدم یه چیز قشنگ رو نشونت بدهم که من و بابایی رو یک شبه سر کار گذاشته وااااااااااااای که نمی دونی چقدر تعجب کردیم دیدیم این حلزون زنده اس این آقا یا خانم حلزون رو ، بابا مصطفی هفته قبل وقتی یه جعبه پرتقال گرفته بود پیداش کرده و ما هر چی نگاهش می کردیم دیدیم که مرده اس و هیچی توش نیس و مامان جونی یه هفته اس این طرف و اون طرف میگذاره تا عکسشو بگیره تا برای شما موچولو بگذاره خلاصه دیشب که از بیرون برگشتیم ، دیدم این حلزون روی در یکی از قابلمه هامه مامان باباجون خلاصه یه ظرف آوردم و یه خورده براش سبزی ریختیم و گذاشتیم درون اون ظرف من و بابایی کلی بهش نگاه کردیم و اون قدر برامون جالب بود که د...
29 آبان 1392

دوست های محرّمی

فندق مامان سلام امروز می خوام عکس های دو تا از دوست های محرمی شما رو برات بگذارم از کوچیک به بزرگ : ایشون علی آقای گل و گلاب هستن که دو ماهشون بیشتر نیس   و این خانم خوشگله که مامان از گوشواره هاش خیلی خوشش اومده ، مائده خانم هستن یازده ماهه در دهه اول محرم مامان جون خیلی دوست کوچولو پیدا کرد ولی نتونستم عکس هاشون رو بگیرم خدا به مامان و باباشون این خوشگل ها رو ببخشه آمین ...
27 آبان 1392

چند ساعتی با محمدپارسا

سلام خوشگلک مامان و بابا جات خالی امروز صبحانه خونه عزیزجون بودیم و عمه مریم که یه دو سه روزی بود اومده بود امروز می خواستن برن کرج و عزیزجون از شب یه کله پاچه خوشمزه بار گذاشته بود که صبحانه میل شد البته صبحانه که چه عرض کنم ، آن قدر دیر خوردیم که ناهارمون هم محسوب شد بعد از خونه عزیزجون ، محمدپارسای بلا بلا دوید و اومد گفت می خوام برم خونه ی عمو مصطفی و اومد سوار ماشین ما شد و بالاخره موفق شد عمو مرتضی شما رو و زن عموتون رو راضی کنه که یه چند ساعتی بیاد خونه ما     این پسرعموی شیطون شما خیلی خونه ما رو دوست داره و وقتی وارد خونه امون میشه خیلی مودب میره روی مبل میشینه و دوست داره براش کارتون بگذاریم یه خورد...
24 آبان 1392

روز علی اصغر(ع)

سلام عزیزکم امروز یه روزی از محرم بود که به نام علی اصغر شش ماهه امام حسین(ع) نامیده شده دلم طاقت دیدن tv نداشت  وقتی مادرانی رو می دیدم که کودک خود را به دست گرفته اند و به یاد رباب و علی اصغر اونجا بودند دلم  رو یه حس خاصی می گرفت ولی عزیز مادر وقتی ذکر علی اصغر میاد ، تموم دلم یه آرامش خاصی می گیره و یه حسی بهم میگه از ته دلم بخوام که برای همه ی خانم هایی که نی نی می خوان دعا کنم خوشگلکم ان شاالله اگه بیای یه محرم می برمت و لباس سبز تنت می کنم تا برای مامان و بابا و همه بچه ها ، آرزوهای خوب خوب کنی... سفید خوشگلم چقدر بهت خواهد اومد لباس سبز   عزیزدلم اینم راحله(زینب)خانم ، دختر عمو حامد(پسر...
17 آبان 1392

دلم گرفته عزیزکم

سلام عزیزدلم امروز دل مامان خیلی گرفته و همه چی دست به دست هم داده تا دلم بگیره مستاجرمون که بعد از یک سال ، یه نی نی اومده بود توی وجودش دیشب پر کشید و اومد پیش شماها :( نیم وجبی ها نمی دونم اون بالا بالا چه خبره که ما زمینی ها رو معطل خودتون می کنین اگر جای خوبیه سفارش کنین ما بیایم پیشتون :)     مامانی برای دل گرفته مامان خیلی دعا کن دعا کن مامان هر چه زودتر خودشو در دنیایی که گم کرده پیدا کنه به بابایی هم برای چندمین بار قول دادم که فعلا حرفی از شما نیم وجبی نزنم تا به وقتش که درس مامانی در حال اتمام باشه ولی اینو بدون که خیلی دوستت داریم ...
16 آبان 1392

سه سال و سه ماه

سلام ناز نازی امروز زندگی من و باباجون به 3 3 خودش رسید یعنی 3 سال و 3 ماه از زندگی قشنگ من و بابایی گذشت یه طور دیگه بخواهم بگم 39 امین ماه از زندگی ما مثل برق عبور کرد عزیزکم خیلی خوشحالم که بابایی رو دارم ، باباجون بهترین همسر برای منه و مطمئنم بهترین پدر هم برای شما خواهد بود روزی که باباجونی اومدم خواستگاریم ، اولین پسری بود که راه دادیم یه پسر خوش سیرت که مسیرش ، مسیر الهی بود و پاتوقش مسجد البته او اولین و آخرین شد و برای همیشه ما شدیم خانواده دو نفری ما کم کم نیاز داره که سه تایی بشه یعنی شما رو کم داره ان شااله بتونیم همین طور که سعی می کنیم حالا خوشبختیمون رو کامل کنیم با اومدن شما و تربیت صحیح شما...
14 آبان 1392

خاطره یک روز

سلام به جیگرطلامون خیلی دلمون برات تنگ شده بود ، الان دو روز میشه برات ننوشتیم امروز هوای شهر بارونی بود بوی نم تموم خونه پیچیده یه حس خیلی خوبی داشت و داره باباجون صبح زود رفته نیاسر و دیر میاد خونه حدود ساعت 15:30 ، الهی بمیرم ، خیلی خسته میشه تازه بارون هم میاد و اونجا خیلی سرده... خوشگلکم وقتی اومدی باید قدر باباجون رو خیلی بدونی و هر روز دستاشو ببوسی و مامان جون امروز رو ترجیح داد بره توی شهر قدم بزنه البته بازار هم یه کار کوچولویی هم داشت قبلش زنگ زدم به زن عمو فاطمه( خانمِ عمو حمید *دوست باباجون*) گفت می خواد بره خرید زن عمو فاطمه یه نی نی تو راه داره ، یه گل پسر ناز نازی یه چندتا گالری لباس رفتیم سر زدیم و...
11 آبان 1392

حرف دل مامان جون

سلام عسلم  الان خونه تنهام و بی خودی تلویزیون روشنه تابلو فرشی هم که برات دارم می بافم یواش یواش پیش میره مامانم شیرینم دلم یه عالمه تو رو می خواد...برای اولین بار واقعی واقعی به بابا گفتم با بغض گفتم وقتایی که بابا نیست ، خونه برای من سوت و کوره هر چی هم خودمو مشغول درس و تابلو فرش و اینترنت می کنم بازم دلم یه جوریه ولی دوست دارم تو رو به موقع خودش داشته باشم وقتی که دلمون خیلی شاده آخه تو همه شادی زندگیمون خواهی بود عزیزم حالا که پیش خدایی ، برامون خیلی دعا کن محتاج نگاه خدایم ...
9 آبان 1392